باید از چه بنویسم؟

از آدم هایی که هر ساعت،هر دقیقه و هر لحظه تغییر میکنند؟

از آن هایی که دروغ می گویند،تهمت می زنند و در آخر؛

خود را الهه پاکی معرفی می کنند؟

آنهایی که بی جهت دیگران را سرزنش میکنند؛مسخره می کنند؛

و گمان می برند که خودشان بی عیب و ایراد هستند

از چه بنویسم؟

دیگر طاقت این دنیای سنگی و آدم هایش را ندارم

خسته ام؛میفهمی؟

خسته

هرچه می گویم حرفم را نمی فهمند؛هرچه حرف می زنم،فریاد می کشم،داد می زنم

کسی جواب نمی دهد

خدایا!در این لحظه هایم تنها وجود توست که مرا آرامش می دهد؛

ازین آدم ها خسته ام

در اینجا

دیگر حرمت ها معنی ندارند؛

آدمیت معنی ندارد؛

دوستی ها معنی ندارند؛

عشق معنی ندارد؛

{(روزگاریست که شیطان فریاد میزند

                                                 آدم پیدا کنید،سجده خواهم کرد})

مگر آدم هم پیدا می شود؟

در این غربت مگر کسی هم زبان مرا میفهمد؟

هیچ کس مرا نمی فهمد

 

من آهنگ غریب روزگارم. غمی بی انتها در سینه دارم. تمام هستی ام یک قلب پاکست. که آن را زیر پایت می گذارم.

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:9 | نویسنده : محمد علی سیاحی |